خود را به انسان ببخش
به دشمن نگاه کرد. دریای دشمن. و به دوست. تنی چند. قلبش در مشت بیرحمی فشرده شد و انفجار غربت را پشت چشمهایش حس کرد.خورشیدروی دشت ایستاده بود و آتش میریخت . و خون تبخیر میشد و خاک رنگ خون داشت. و دشت بوی خون میداد.
به دشمن نگاه کرد - دریای دشمن - و اندیشید :
اینها برای چه میجنگند؟ نه پدری کشتهایم و نه مالی بردهایم. نه حرمت قبیلهای شکستهایم و نه آرامشی را آشفتهایم. پس شمشیر چرا قلبهایی را آماج کردهاند که کینهای نیندوختهاند؟
(تقدیم به کودکان غزه - از متن مرثیهای که ناسروده ماند- استاد پرویز خرسند)